پسر نابینایی روی پله ساختمان نشسته و کلاهی جلوی خود گذاشته بود که تعداد کمی سکه در آن بود،
نوشته ای هم جلوی خودش گذاشته بود با این مضمون:
« من کور هستم، به من کمک کنید.»
مرد رهگذری چند سکه از جیبش درآورد و درون کلاه ریخت، بعد نوشته پسرک را برداشت و نوشته را طوری جلوی پسر گذاشت که مردم بتوانند آن را به آسانی بخوانند.
مدت کمی گذشت و کلاه پسر پر از پول شد...
نوشته ای هم جلوی خودش گذاشته بود با این مضمون:
« من کور هستم، به من کمک کنید.»
مرد رهگذری چند سکه از جیبش درآورد و درون کلاه ریخت، بعد نوشته پسرک را برداشت و نوشته را طوری جلوی پسر گذاشت که مردم بتوانند آن را به آسانی بخوانند.
مدت کمی گذشت و کلاه پسر پر از پول شد...
ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ چهار شنبه 14 ارديبهشت 1390برچسب:خدا,پسر نابینا,نابینا,تکدی گری, توسط آوای خسته ( هانیه )